میگویند: چند دزد به منزلی رفتند، تا سرقت کنند. چمدانی را دزدیدند و هنگام تقسیم محتویاتش متوجه شدند کاغذی داخل آن است که رویش «آیه الکرسی» نوشته شده است. یکی از دزدان میگوید: من صاحب این خانه را میشناسم معتقد است، اگر آیه الکرسی در داخل اموالش باشد از سرقت مصون میماند. سردسته دزدها که این را میشنود، میگوید: باید تمام اموال را به صاحبش برسانیم. یکی از دزدها اعتراض میکند. سردسته میگوید: من سارق اموال مردم هستم، نه سارق دین و ایمان و عقاید آنها . اگر این مال را به صاحبش برنگردانیم، آن فرد به کتاب و آیات الهی و دین خدا بیاعتقاد میشود.
لذا چمدان و محتویاتش را به آن خانه برگرداندند و بدین ترتیب «آیه الکرسی» اثر خودش را بخشید.
میگویند: همسر شیخ مرتضی انصاری از شیخ تقاضای خرید پیراهن میکند. شیخ به جهت نداشتن پول آن را رد میکند. بعداً همسر او با صرفهجویی مخارج روزانه آن پیراهن را میخرد، شیخ که مطلع میشود، شروع به گریه میکند.
همسرش میگوید: آیا از خرید این پیراهن ناراحت شدی؟ شیخ پاسخ میدهد:
نه! گریهام به خاطر این است که معلوم شد در این مدت که تو صرفهجویی میکردی، امور معاش ما خوب میگذشت. پس این مقدار صرفه جویی از ابتدا، اضافه بر معاش ما بوده است و اسراف شده، حالا جواب خدا را چه بدهم!
میگویند: در آن زمان از یک مسیحی تازه مسلمان شده پرسیده بودند که سبب اسلام آوردن تو چیست؟ گفته بود:
من که معنای اسلام و حجه الاسلامی را نفهمیده بودم، رفتار و کردار جناب شیخ مرتضی انصاری مرا به سوی اسلام جلب کرد.